رزمنده مجازی

رزمنده مجازی

رزمنده مجازی

رزمنده مجازی

رزمنده مجازی

پیام های کوتاه
تبلیغات
استخاره آنلاین با قرآن طرح جمع آوری صلوات برای سلامتی امام زمان ( عجل الله تعالی فرجه الشریف ) فتوشاپ آنلاین ویرایشگر عکس آنلاین فال حافظ آپلود سنتر فایل و عکس حیدرمدد

ضربت خوردن حضرت علی علیه السلام

يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۳۲ ق.ظ

شنبه

24 آبان 1382

20 رمضان 1424

2003 .nov. 15

«یا علی»!

مهدی میچانی فراهانی

قلم را برمی دارم؛ ناگاه، قلب دفتر می شکافد و گردابی عمیق، پاره پاره جسم مرا به خویش در می کشد.

چشم که می گشایم، دیوارهای گلی و کوچه های تنگ و تاریک کوفه، در برابرم قد کشیده اند. آری! باز هم ریل زمان، آبستن قطار پر شتابی ست که که وارونه سفر می کند.

نیمه شعبان است و کتاب های تاریخ، همواره شب های کوفه را سرشار از حضور مردی می بیند که انبان نان و خرمایی بر دوش دارد؛ پس ناخودآگاه، قدم برمی دارم و کوچه ها را تک تک دوره می کنم؛ اما هیچ مردی، هیچ نانی و خرمایی نیست. هیچ دردی و هیچ... ، شاید کتاب های تاریخ دروغ گفته باشند! پیش تر می روم، بیش تر می گردم؛ خانه ها خاموش و کوچه ها تهی! گویی غبار مرگی سنگینی، فضای امشب کوفه را آغشته است؛ چنان که نفس کشیدن را دشوار می سازد. تنها کور سوی چراغ نیمه جانی را می بینم که از پنجره گلی می تراود و جانی به شهر تاریک می بخشد.

نزدیک تر می روم و باز نزدیک تر... ؛ ناگاه، شیون، چون دیواری در کوچه های بن بست، برد و پای، میخکوبم می کند. گوش فرا می دهم؛ جز صدای ناله «یا ابتا» نمی شنوم که پیداست از جگرهای سوخته بیرون می ریزد. به یاد کتاب های تاریخ می افتم.

و امشب، نوزدهم رمضان است. عرق مردی جبینم را می شوید. به یاد برق تیغه شمشیری زهرآگین می افتم که عنقریب، فرزندان کوفه را یتیم خواهد کرد.

هر دو پای میخکوب شده، دو زانو می شوند و قطعه قطعه فرو می ریزند؛ قطار خاطره هایم دیر رسیده است. گرداب تاریخ را در میانه کوفه، گشاده می بینم. پس هرز می روم و چشم می گشایم؛ باز هم نیمه شب کوفه است و تقویم نوزدهم رمضان.

کوچه تنگ و تاریک است و خانه ها باز هم خاموش؛ اما هر از گاه، پشت در خانه ای بغچه ای کوچک نمایان است و دری که گشاده می شود و زنی یا کودکی؛ بی آن که مرا بیند، بقچه را به درون می برد. شتاب می گیرم تا صدای پایی را که نزدیک تر می شود، بشنوم. مردی را می بینم که با یک انبان خالی، خاموش و خرسند، به خانه اش باز می گردد. به یاد کتاب های تاریخ می افتم. آری! جز علی علیه السلام چه کسی می تواند باشد؟

و باز هم کور سوی چراغی که افروخته می شود. پیش تر می روم. امشب دیگر شیونی نیست. تنها عطر خلافت خلیفه است که کوچه های کوفه را سرشار می کند.

چه نوای امن و دلنشینی! مجذوب یا رب گفتن علی علیه السلام بودم که ناگاه، التهابی عجیب، پیکرم را فرا گرفت. امشب، شب موعود است و شب رستگاری و خرسندی در صدای خلیفه می جوشد؛ گویی توشه برمی دارد، برای سفری که خوب می داند در پیش است.

و اما من ـ و هزاران چون من ـ وای اگر فردا شود!

چیزی به نماز صبح نمانده است. اضطراب و آشفتگی، از من آتشفشانی آفریده است که هر لحظه در انتظار طغیان است. می خواهم پیش تر بروم، زانو بزنم و بر در بکوبم. فریاد بزنم که یا مولا! این نماز صبح را به مسجد نرو مولا! می خواهم که یکپارچه شمشیر شوم به حفاظت از خانه عشق، اما دریغ! هر چه می کوشم، قدم از قدم نمی توانم برداشت و صدایی از حنجره ام بیرون نمی ریزد. تنها صدای راز و نیاز علی علیه السلام ست که آرامشم می بخشد. با خود می گویم شاید خلیفه خود نمی خواست، ورنه هم می دانست و هم می توانست.

گاه اذان صبح فرا رسیده است و من همچنان خیره به پنجره روشن. مست مناجات علی علیه السلام و داغ خاموش اهل بیت. دری گشوده می شود؛ به راه می افتد. صدای التماس زمین و زمان را می شنوم که: یا مولا! این نماز صبح را به مسجد نرو.

دلشوره ای تمام یتیمان کوفه را امشب تا صبح بیدار نگاه داشته است و کودکانی که کابوس دیده اند، گریه می کنند.

علی به مسجد که می رسد، نگاهی غریب به آسمان می اندازد. مردی کنار مسجد به خواب رفته است. خلیفه نگاهی می اندازد و زیر لب می گوید: مرادی! وقت خواب نیست؛ شمشیر صیقل بده! موذن به اذان می ایستد. ای کاش این اذان هرگز تمام نمی شد!

«قد قامت الصلاة»! و قامت ها بسته می شود!

اللّه اکبر؛ گاه سجده است، امام جماعت مکثی می کند، به محراب نگاهی می انداز و چشم می بندد.

پس به آرامی به سجده ای طولانی می رود. صدایی آشنا که خلیفه سال هاست در انتظارش لحظه می شمرد. خیل نمازگزاران سر از سجده برمی دارند؛ امام علی علیه السلام هنوز در سجده است.

محراب خونین شده بود و نوای حزن آلود اما خرسند خلیفه به گوش می رسد: «فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَة»

آیا کدام تیغ می توانست به فرق علی اثری کند؟

«به فرقت کی اثر می کرد شمشیر گمانم ابن ملجم یا علی گفت»

مرثیه عشق

سید علی اصغر موسوی
سحر برای دمیدن، شتاب می گیرد شتاب از قدمِ بوتراب علیه السلام می گیرد
به آسمان که نظر می کنی، پریشان است به هر کران که نظر می کنی، پریشان است
چه اتفاق مگر، در کمین شیر خداست! که لحظه های زمین مبتلای ثانیه هاست
چرا نوای علی علیه السلام ، جان گداز می آید چرا به ذهن زمین، مثل راز، می آید

با قدم هایی که جهانی بُهت و اندوه و شادی در خویش نهان داشته، حرکت می کند و ذره ذره هستی، در شهودی کامل، مولا را متوجّه خطر می کنند؛ گویی نمی دانند که حضرت، سال هاست از وقوعِ آن باخبر است!

آی مرغابی ها! شما از عشق چه می دانید؟!

شما از وصل محبوب، چه خوانده اید؟! آی محراب های گوشه نشین! آی ستون هایی که حتی به اندازه «اُستُن حَنّانه» نیستید!

امروز، مرثیه عشق، به اوج بیان می رسد و آفتاب، عظمت خویش را با نماز قسمت خواهد کرد!

کسی به غیر علی علیه السلام ، پی نبرده بر دل راز که می رسد به طلب، عاقبت میان نماز!

از کعبه تا محراب؛ آه، که شکوه از دنیا باید داشت که سِفلگان، به دامان می پرورد؛ نامردمانی که حتی مردِ بی سلاح را، آن هم در نماز، آن هم در سجده! به شهادت می رسانند!

اف بر تو ای دنیا، اف! با این مردواره های نامردت!

با این کوفی تباران بدتر از شامی ات!

چه مردمان پلیدی که نان او خوردند ولی به خانه خود، دشمن از قفا، بردند!

فراوان مباد اشعث بن قیس ها؛ که هنوز بوی خیانتشان از کوچه های تاریخ می آید! تیره گون باید روی قومی که قدر آفتاب ندانند!

محراب است و تبسّم های خونین علی علیه السلام !

محراب است و پژواکِ فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَه!

محراب است و نماز خون؛ آرمانی که مولا به خاطرش از تمامی هستی خود گذشت. فریاد حضرت جبریل علیه السلام ، سکوت آسمان ها را می شکند و بُهت ملایک را به شیون بدل می کند!

کاسه های شیر را می آورند، امّا چگونه عاشقی، بی جمال دوست، روزه عشق بشکند! بگذار شیر از آنِ دشمن باشد که تمام عمر، جز تلخی کینه ننوشیده و دل سیاهش، جز شب، به سپیده ای ایمان نیاورده است!

این رسم علی علیه السلام ست؛ علی علیه السلام میهمان نواز است؛ امیر بنده نوازی که در کارگاه آفرینش، شبیه و نظیری ندارد! اَلسلامُ عَلَیْکَ یَا اَوَّلَ مَظلومِ الْعَالَم!

مولا جان! گویی صدایت هر لحظه در دل آفاق طنین می اندازد، که: «اگر سخن بگویم، می گویند: بر حکومت حریص است، اگر سکوت کنم، می گویند: از مرگ می هراسد، هرگز! من و ترس از مرگ؟! پس از آن همه جنگ ها و رنج های گوناگون! به خدا سوگند که علاقه فرزند ابی طالب علیه السلام به مرگ، بیش از علاقه کودک به «شیر» مادر است!»

... و اولین صبح گاه شب قدر، با شتاب هر چه تمام تر رسید و بشارت وصل مولا علیه السلام را با اولین پرتوهای خورشید، به تمامی هستی رسانید.

گویی هنوز در بُهت سخنان ناگفته مولا، تاریخ غوطه ور است!

و آسمان در انتظار رمز گشایی از آفاق نورانی نهج البلاغه!

الهی! به حق مولانا امیرالمؤمنین حیدر علیه السلام ، معرفتِ شناخت حضرت را به ما بیاموز.

مرد گریه می کند!

نزهت بادی

بارها با خود شرط کرده بودم که نگذارم بادهای رهگذرِ خواب شبانه، مرا با خود ببرند، شاید که آن شبگرد ناشناس کوچه های کوفه را بشناسم.

اما من پسر بچه ای بودم که تا بلوغ بیداری، به اندازه خمیازه های معصومیتم فاصله داشتم و هر شب، پیش از آن که صدای پای ستاره ها را بشنوم، پنجره چشمانم را می بستم و شیرینی خواب نام گرم او را در زیر کام تلخ گرسنگی ام مزه مزه می کردم و وقتی چشم می گشودم، که آواز فاخته تنهای صبح، به جای نجوای شبانه او شنیده می شود و از او، جز رد خشک شده اشک هایش بر روی صورتم، چیزی باقی نمانده بود.

و من، سر در گریبان خویش فرو می بردم و به اندازه حسرت ندیدن دوباره او می گریستم و مادرم می گفت: مرد که گریه نمی کند!

و من با خود می اندیشیدم که صدای گریه های شبانه ای که در نخلستان ها شنیده می شود از آن کدام مرد است؟

اما هنوز مشغول بازی با یاد او بر روی ابرها بودم، که شبی از وحشت خواب بدی که دیده بودم، از جا پریدم و کوچه های کوفه را خالی از صدای پای او دیدم؛ گویی همه تاریکی شهر، در پیاله ای از شیر، که دست به دست می چرخید، خلاصه شده بود؛ دستانی که رو به آسمان بلند شده بودند برای شفای چشمان خونبار مرد ناشناس کوفه!

آن شب، طناب بادبادک آرزویم، در آسمان ناامیدی ام رها شد و من اگر چه قلندر شب های یتیمی ام را شناختم، اما مثل همه مردانی که دور خانه آفتاب، در تاریکی شب می گریستند، گریه کردم؛ بی آن که مادرم بگوید: مرد که گریه نمی کند!

چگونه بشنومت؟

حسین هدایتی

دلم می خواهد بمیرم!

چگونه بشنومت ای صدای راه رونده در کوچه های تاریک و روشن؛ با آهنگ گام هایی از عشق؟!

چگونه بشنومت ای طنین زمزمه های دمادم، از بام های بلند بسم اللّه ...؟

دستی بر پریشانی سنگریزه های پیش راهت بکش، نگذار نوای کوچه های کوفه، چون چراغ های شکسته تاریخ، خاموش بماند.

چگونه بشنومت ای آخرین صدای پیچیده در محراب؟ ای آخرین نعره آسمان بر خاک؟

می دانم! دلت فریاد می خواهد. این جا برای تو چه طعم خوشایندی داشت! امّا برای شهر؟ امّا برای زمان؟

فانوس های رستگاری ات روشن است. ستاره ها از وحشت، به دیوارهای آسمان چسبیده اند ـ هوای غلیظ شب ـ آه از این تیغ سفّاک!

تا آخرین سجده تو گام های زیادی نمانده است؛ از این چند مرغابی سوگوار که بگذری، پا که بگذاری به این سپیده دم وحشی، به اوّلین قطرات خون پاک خویش خواهی رسید. فقط یک گام دیگر تا خیره شدنت در چشم خداوند باقی مانده است.

بگذار تمام شبستان ها عطرت را نفس بکشند، مولا!

شیطان در تار و پودش تنیده است. در مشت هایش، فشرده های خندقی کینه را چنگ انداخته است؛ با دست هایی از جنس آختگی و زهر. شیطان، به گلوگاه تاریخ می تازد.

دلم می خواهد بمیرم! چگونه بشنومت ای آوای خاموش، ای لهجه بهارانه خاک و ای عطر افلاک؟!

هوا چقدر جان می دهد برای گریستن! امّا هنوز دلم می خواهد بمیرم! چگونه بشنومت؟!...

دریای زعفرانی

سید عبدالحمید کریمی

زعفرانی شده بود و من نمی دانستم.

از هول ندیدنش، چارچوب درب خانه او را، همچون بچه های دور شده از مادر، بغل زده بودم و مثل بیوه گان شوهر مرده، به های های ابرهای ناشکیبایی دچار. زخم طاقتم، نمک سود فراق بود و «یا علی»، در لایه های بودنم موج می زد.

اصبغ بن نباته بودم و یار دیرین علی علیه السلام ؛ چگونه می توانستم بی دیدن روی و چیدن گلبوسه ای از دشت چهره مولایم بروم؟!

نمی توانستم قدم از قدم بردارم؛ انگار دست هستی من دست ریشه هاست! انگار پای رفتن من، دست لرزه هاست!

تکیه بر شانه های غریبی دادم و هق هق گریه ام را به دیوار خانه آقایم آویختم. از این جا نمی روم. من و «سُوَید بن عقله» پای رفتنمان نیست؛ تا مگر روی طرب افزای دلجویش را ببینیم و دل آرام شویم. آه از آن ثانیه که اذن دخولم دادند و من، خشت خشت خویش را به دامن دریا انداختم و در او گم شدم؛ دریایی که زعفرانی شده بود و من نمی دانستم!

از فرق شکافته آلاله من، آن قدر خون رفته بود، که ندانستم دستمال سرش زردتر بود یا رخسار آقا.

ناشناس شبگرد کوفه

خدیجه پنجی
علی آن شب خدایی تر وضو کرد چه زیبا، مرگ را بی آبرو کرد!

عطر قدم های علی، در کوچه های کوفه می وزد.

ناشناس شبگرد کوفه، به سمت مسجد می رود و ماه، مثل همیشه، مثل همه شب ها شاهد است.

و ماه، دوباره، هزار باره، دل سپرده به ضرباهنگ قدم هایی که نبض جهان است.

امشب، صدای قدم های علی علیه السلام ، تندتر از همیشه است.

امشب، طرز راه رفتن علی علیه السلام عوض شده است. مثل همیشه نیست؛ زمین، این را حس می کند، علی علیه السلام ، شتاب دارد.

شهادت می چکد از گام هایش زمان پا می نهد برا جای پایش
در و دیوار، امشب بی قرارند قدم های علی را می شمارند!!

کاش مولا بازگردد!

کاش مولا به مسجد نرود!

کاش ابن ملجم امشب خواب بماند! کاش دنیا خراب بشود!

کاش آسمان بر زمین آوار شود، اما علی نرود؛ علی به مسجد نرود. ولی رفت.

علی رفت و دل تاریخ خون شد تمام آسمان ها واژگون شد

دیگر صدای قدم های علی به گوش نمی رسد! انگار مولا پا به مسجد گذارد.

باور نمی کنند؛ ـ کوچه ها را می گویم ـ باور نمی کنند، که دیگر او را نبینند!

باور نمی کنند ـ ماه را می گویم ـ که شاهد راز و نیازهای شبانه اش نباشد. باور نمی کند ـ نخلستان ها را می گویم ـ که دیگر از عطر مناجات علی علیه السلام ، مست نشوند!

باور نمی کند ـ چاه را می گویم ـ که دیگر عطر نفس های علی را نشنود

باور نمی کند ـ دنیا را می گویم ـ که امشب یتیم شود! کاش امشب هرگز سحر نمی شد!

کاش ابن ملجم خواب می ماند!

به مسجد پا نهاده وسعت نور کناری خفته شب تاریک و مغرور
ولی مولای ما از شوق دیدار چه زیبا قاتل خود کرد بیدار!

علی در محراب، غرق خداست و محراب، غرق علی!

علی علیه السلام ، مست و شیدای خداست و محراب، دیوانه علی؛ کاش پسر ملجم، از تصمیم خویش منصرف شود!

کاش قبلش بلرزد!

کاش دستش بشکند!

کاش شمشیر، زهرآگین نباشد! کاش...!

فاصله علی علیه السلام تا خدا، یک سجده است، یک پرواز، یک «یا علی»

سحر باغم اذان مرگ سر داد عدالت گوشه محراب افتاد
سحرگاهان سَر سجّاده درد علی با خون خود افطار می کرد

... و خاک بی پدر شد!

دنیا برای همیشه یتیم شد!

«فُزْتُ وَ ربِّ الْکَعْبَه!»

به خدا که رستگاری از آنِ علی علیه السلام است و علی علیه السلام ، پیشوای رستگاران است. سحرگاه 19 رمضان، در محراب کوفه، با ضرب شمشیر ابن ملجم. علی متولد شد و برای همیشه «علی» باقی ماند.

هنوز از فرق مجروح زمانه سرازیر است خون آن یگانه!

فرق عدالت شکافت

ملیحه عابدینی

سیاهی شب، گستره آسمان خاموش کوفه را در نوردیده به انتظار سپیده ای که تاریخ را تا قیامت غصه دار می کرد، ناباورانه کتاب زمان را ورق می زد. از خانه های نیرنگ، تنها فریاد سکوت به گوش زمان می رسید. گویی همه کوفیان سر بر بالین غفلت ابدی نهاده بودند و خواب هزار رنگی شان را نظاره می کردند.

چشمان او همچون صاعقه ای در دل یلدای شب می درخشید.

آن شب در برق چشمان پر رمز و رازش، وصال معنا می شد. سال های سال، غریبی، همنشین روزش بود. شهید سکوت شده بود و مُهر خاموشی بر لبانش نقش بسته بود.

تنها رازدار لحظه های غُربتش، سینه تاریک چاه بود و خلوت نیمه شب های مبهوت نخلستان.

آن شب، سرنوشت حیات صبر رقم می خورد.

دستان در، با التماس او را از رفتن بازداشتند، امّا او درنگ نکرد و پای بر خلوت کوچه گذارد. مرغان انتظار به سویش رفتند و همچون پروانه، گرد شمع وجودش چرخیدند و با بال های سرشار از خواهش و تمناشان، راه خدایی را بستند، ولی باز او درنگ نکرد.

از قدم های باصلابتش، آوای رفتن به گوش می رسید و از چشمان پر رمز و رازش، می شد فهمید که منتظر زیارت خداست. در هیاهوی آن لحظه های آسمانی، مسجد کوفه، مشتاق و بی قرار وصالش بود و محراب، تشنه چشم های بارانی و زمزمه های ربانی اش.

علی آمد و از حنجر سکوت، آخرین اذان سرخ را تا اوج عروج پرواز داد و در محراب محبوب، به نماز با معشوق قیام کرد. لحظه ای بعد، سر بر آستان دوست گذاشت تا خویش را تا ابد، رستگار سازد و زمانه را داغدار. فرق عدالت با خنجر کین شکافت.

لباس احرام خورشید، رنگ خون گرفت و زمین و زمان، فریاد بی کسی سر داد و اشک ماتم فرشتگان از سینه آسمان بر زمین فرو چکید.

مرغ جان او که غایت آفرینش بود، از ورای مظلومیتی سرد و سنگین، رها شد و عالم و آدم را در غمگنانه ترین مصیبت فرو بُرد.

کوچه های کوفه

سید علی پورطباطبایی

کوچه های کوفه تازه فهمیده اند چه کسی را از دست داده اند!

مانند ماهی که تا هنگامی که در آب است، آن را می جوید و تنها در بی آبی، معنای آب را می فهمد؛ کوفه هم اینک که شب ها، از گام های آرامش بخش علی علیه السلام محروم است، او را یافته است.

شب های کوفه دیگر نوری ندارد. این شب های تاریک، که ماه هم از روشنایی آنها عاجز مانده است، دیگر ساکنان شهر نور را که نیمه های شب از کوچه های تنگ و تاریک می گذشت، نخواهند دید.

نخلستان های کوفه دیگر فریادگری ندارد. نخل های سر به آسمان کشیده ای که هر شب، علی علیه السلام را در میان خود می گرفتند، دیگر میهمانی این چنین نخواهند داشت.

یتیمان کوفه، دیگر فریادرسی ندارند.

گام هایی که نیمه شب های تاریک، از ایشان دستگیری می کرد، صورتی که به جبران کوتاهی در رسیدگی، خود را مستحق آتش می دانست،

فرمانروایی که مشک آب بیوه زنان را بر دوش می کشید و راهنمایی که به راه های آسمان آگاه تر بود؛ دیگر با دست های خود، نان و خرما را قسمت نخواهد کرد. کوچه های کوفه حق دارند!

تازه فهمیده اند که چه کسی را از دست داده اند!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۰۴/۳۰
admin

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">